کد خبر: ۲۰۱۷
۱۴ آذر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

کودکی؛ با چند ثانیه تأخیر

یلدا واحدی، مدیر مدرسه پیوند می‌گوید: مدرسه ابتدایی استثنایی پیوند از سال ۶۴ راه‌اندازی شده و تا ۳ سال پیش مدرسه دخترانه و پسرانه مشترک بود، اما الان بچه‌ها جدا شده‌اند. در این مدرسه ۸۷ دانش‌آموز داریم که در هر کلاس بین ۶ تا ۱۱ دانش‌آموز حضور دارند. کتاب‌ها هم متناسب با نیاز بچه‌ها مناسب‌سازی شده است، متناسب با بهره هوشی بچه‌ها که بین ۵۰ تا ۷۰ است. پیش می‌آید که بچه‌ها در هر پایه بین یک تا ۳ سال توقف داشته باشند، تا اینکه بتوانند مفاهیم را درک کنند، اما ما هیچ وقت به این موضوع خرده نمی‌گیریم و از کار با بچه‌ها ناامید نمی‌شویم.

گوشه حیاط نشسته است و زیر پایش به اندازه چند قطره خیس است. سرش را لای زانوهایش گذاشته و بی‌صدا گریه می‌کند، بی‌صدا مثل تمام بچه‌های مدرسه که فقط گاهی جیغی عمیق می‌کشند و دیگر هیچ صدایی ندارند. بی صدا در کودکی...

این‌بار سراغ کودکانی رفتیم که در سکوت کودکی می‌کنند و با چند ثانیه تأخیر در یادگیری، کودکان استثنایی نام گرفته‌اند. کودکان استثنایی دبستان پیوند که بهترین تفریحشان همین مدرسه‌آمدن است و بهترین آدم زندگی‌شان معلم‌هایشان.

 

همراهی خانواده‌ها و ترغیب بچه‌ها

بچه‌ها سرکلاس هستند. به اتاق مدیر مدرسه می‌روم. یلدا واحدی، مدیر مدرسه پیوند، است که حدود ۱۹ سال سابقه کار با بچه‌های استثنایی را دارد و یکی دو سال آینده باوجود اینکه هنوز بسیار جوان است بازنشست خواهد شد. 

این مدیر جوان و خوشرو درباره مدرسه‌اش می‌گوید: مدرسه ابتدایی استثنایی پیوند از سال ۶۴ راه‌اندازی شده و تا ۳ سال پیش مدرسه دخترانه و پسرانه مشترک بود، اما الان بچه‌ها جدا شده‌اند. در این مدرسه ۸۷ دانش‌آموز داریم که در هر کلاس بین ۶ تا ۱۱ دانش‌آموز حضور دارند. کتاب‌ها هم متناسب با نیاز بچه‌ها مناسب‌سازی شده است، متناسب با بهره هوشی بچه‌ها که بین ۵۰ تا ۷۰ است. پیش می‌آید که بچه‌ها در هر پایه بین یک تا ۳ سال توقف داشته باشند، تا اینکه بتوانند مفاهیم را درک کنند زمان می‌برد، اما ما هیچ وقت به این موضوع خرده نمی‌گیریم و از کار با بچه‌ها ناامید نمی‌شویم.

او درباره مسیر رفت‌وآمد بچه‌های مدرسه‌اش می‌گوید: مدرسه ما در خیابان حق‌شناس واقع در پیروزی قرار دارد و بچه‌ها بیشتر از میدان جام عسل تا میدان نمایشگاه هستند. الان برعکس گذشته که خانواده‌ها خیلی با بچه‌ها همراهی نمی‌کردند، خانواده‌ها بچه را به درس خواندن و مدرسه آمدن ترغیب می‌کنند.


عشق را چاشنی کار با بچه‌ها کرده‌ایم

واحدی در ادامه از تجربیات سال‌ها  کار با بچه‌های استثنایی این‌گونه می‌گوید: من ۲ سال دیگر بازنشست می‌شوم و طی این ۱۹ سال، ۲ سال در چناران خدمت کردم و بعد از آن در مشهد مشغول فعالیت بودم. ۱۲ سال معلم پایه آمادگی و ۶ سال معاونی کردم و ۳ سال هم هست که مدیریت مدرسه را برعهده دارم. 

در این مدرسه ما بچه‌های ۶ تا ۱۸ ساله‌ای داریم که بعضی‌ها سال‌هاست که در یک مقطع مانده‌اند، ولی با بچه‌ها همراهی کرده‌ایم و در حد توان با آن‌ها بوده‌ایم تا بتوانند از ساعت‌هایی که در مدرسه هستند، لذت ببرند. 

در کنار تمام سختی‌ها، حساسیت‌ها و مشکلات بچه‌ها، تنها همین عشق است که می‌تواند گره‌گشا باشد. عشقی که توأم با دوست داشتن بچه‌هاست

کار با بچه‌های استثنایی خوبی‌های خودش را دارد و به نظر من همه‌اش عشق است. در کنار تمام سختی‌ها، حساسیت‌ها و مشکلات بچه‌ها، تنها همین عشق است که می‌تواند گره‌گشا باشد. عشقی که توأم با دوست داشتن بچه‌هاست، یک دوست‌داشتن واقعی که کار را آسان می‌کند. ما در این مدرسه برای اینکه بتوانیم در کنار بچه‌ها باشیم عشق را چاشنی کارمان کرده‌ایم و نتیجه تمام تلاش‌هایمان را هم در این عشق‌ورزی دیده‌ایم.


شیطنت‌های کودکانه

در تمام سال‌های خدمتم سعی کرده‌ام که بدون چشمداشت و توقعی از بچه‌ها به آن‌ها آموزش بدهم و هیچ‌وقت از دیر یاد‌گرفتن آن‌ها دلخور نشوم. یکی از خاطرات شیرینی که از بچه‌ها دارم هم به همان سال‌های اول خدمتم برمی‌گردد. سال ۷۷ که به چناران رفت و آمد می‌کردم آن سال با بچه‌های کلاس پایه چهارم بودم که دختر و پسر در یک کلاس بودند. چندتا پسر پرجنب‌وجوش هم در این کلاس داشتیم که گاهی شیطنت می‌کردند و از داخل کیف من پول برمی‌داشتند. 

متوجه شده بودم، ولی هیچ‌وقت به رویشان نیاوردم تا اینکه به مشهد منتقل شدم. حدود ۸ سالی گذشت تا اینکه یک روز به من گفتند که آقایی دنبال شماره من است و می‌خواهد با من صحبت کند. شماره‌ام را دادم و زنگ زد. دیدم که دانش‌آموزم است. همان دانش‌آموز شیطانی که سال‌های اول خدمت داشتم. ازدواج کرده بود و می‌خواست مکه برود. با کلی پیگیری دنبال شماره‌ام گشته بود تا از من حلالیت بگیرد.


قدم‌های بچه‌ها را می‌بینیم‌

می‌دانید این تفکر ماست که فکر می‌کنیم این بچه‌ها، چون کم‌توان ذهنی هستند خیلی چیز‌ها را نمی‌فهمند، ولی این تفکر اشتباه است و به نظر من ایشان در معرفت بسیار پیشرفته هم هستند. بچه‌های استثنایی شاید در درس جهش نزنند، ولی گام‌هایی برمی‌دارند که فقط ما معلم‌ها می‌توانیم این گام‌ها را ببینیم و درک کنیم. شاید از نظر یک فرد عادی این بچه رشدی نکرده باشد، ولی ما قدم‌های کند او را دیده‌ایم. 

معلم‌های مدارس استثنایی یاد نگرفته‌اند که صفر بگیرند و صد تحویل دهند بلکه یاد گرفته‌اند که صفر بگیرند و تلاش کنند تا به هرجایی و هر عددی که در توان کودک است و شاید این عدد کم باشد، ارتقا دهند و قانع باشند. با همین عدد‌های کم و قدم‌ها و گام‌های کوچک بسیاری از خانواده‌ها خوشحال می‌شوند و بچه‌ها لبخند رضایت بر لب‌هایشان می‌نشیند.

 


چرا فاطمه را بغل نکردی!

من وقتی می‌بینم که بچه‌هایم از ابتدایی به هنرستان می‌روند یا اینکه کار‌های دستی‌شان را در نمایشگاه می‌فروشند، خیلی خوشحال می‌شوم و لذت می‌برم. تک تک این بچه‌ها برایم خواستنی هستند و از در آغوش کشیدنشان لذت می‌برم. اصلا یکی از برنامه‌های من در زنگ‌های تفریح این است که بین بچه‌ها می‌روم و آن‌ها را در آغوش می‌گیرم و نوازش می‌کنم. بچه‌ها را خیلی دوست دارم و اصلا نمی‌توانم بگویم که، چون مشکل دارند، خاص هستند. 

یک خاطره هم برایتان بگویم بد نیست. می‌خواهم بدانید که این بچه‌ها شاید کمی مشکل ذهنی داشته باشند، ولی معنی محبت را می‌فهمند و حواسشان به همه چیز هست. چند وقت پیش مادر یکی از بچه‌ها زنگ زد و گفت: «شما بچه‌ها را توی حیاط خیلی بغل می‌کنید و می‌بوسید، ولی فاطمه ما را بغل نکرده‌اید و ناراحت شده است.» 

فاطمه دانش‌آموز کلاس ششم ماست که از نظر قد و هیکل از من بلندتر و بزرگ‌تر است و شاید به‌دلیل همین موضوع بوده که او را بغل نگرفته‌ام. صبر کردم تا زنگ تفریح شد. رفتم داخل حیاط و خیلی آهسته به او نزدیک شدم و او را در آغوش گرفتم.

ما معلم‌ها الگوی بچه‌ها هستیم و باید مراقب باشیم که به‌خوبی مسائل اجتماعی را به بچه‌ها بیاموزیم

سعی می‌کنم روی بچه‌ها تأثیر مثبت بگذارم و مراقب رفتارم باشم. بچه‌ها از ما الگو می‌گیرند و رفتار‌های اجتماعی را از ما یاد می‌گیرند. خیلی‌وقت‌ها پیش آمده است که مادر‌ها به من گفته‌اند که بچه‌ها حتی درباره عطری که استفاده می‌کنم در خانه حرف می‌زنند و دوست دارند که مثل من باشند. به هرحال ما معلم‌ها الگوی بچه‌ها هستیم و باید مراقب باشیم که به‌خوبی مسائل اجتماعی را به بچه‌ها بیاموزیم.


دعوت‌نامه از پاریس

بچه‌های مدرسه ما بچه‌های خوب و فعالی هستند و در مسابقات بوچیا شرکت می‌کنند و مقام هم دارند. یکی از دانش‌آموزان سندرم داون ما حتی نقاشی‌هایش در پاریس پذیرفته شده است و برایش دعوت‌نامه هم فرستاده‌اند. بچه‌هایی داریم که ظاهری خیلی زیبا دارند و فقط از نظر یادگیری پایین هستند. 

در زمینه دوومیدانی و پرتاب حلقه هم بچه‌های ما رتبه اول دارند و برای تمرین هم هفته‌ای یک‌بار به همین سالن هنرستان گرجستانی می‌روند. در این مدرسه بزرگ‌ترین دانش‌آموز ما هجده‌ساله است که کلاس پنجم را می‌گذراند، اما درکل ما در این مدرسه بچه‌ها را نسبت به خودشان می‌سنجیم نه نسبت به دیگران.


تفریح متفاوت، اما بی‌تفاوت

زنگ تفریح می‌شود و با خانم واحدی داخل حیاط مدرسه می‌رویم. با خودم فکر می‌کنم که این زنگ تفریح تفاوتی با دیگر زنگ تفریح‌ها باید داشته باشد. تفاوت دارد و ندارد! بچه‌ها گوشه و کنار حیاط می‌گردند و می‌چرخند و خوراکی‌هایشان را می‌خورند، ولی در سکوت! نه دادی و نه فریادی و نه جیغی! بیشتر بچه‌ها مشکل تکلم دارند و به‌خوبی نمی‌توانند صحبت کنند و همین سکوت باعث شده است که گاهی در خودشان فرو بروند و فقط گریه کنند. گریه‌هایی کودکانه که چند دقیقه‌ای طول می‌کشد و باز همه چیز به همان حالت اول برمی‌گردد.

خانم واحدی توی حیاط می‌گردد و بچه‌ها دورش جمع می‌شوند. دست‌هایش را می‌گیرند و از کفش پایش گرفته تا ناخن‌های دستش را وارسی می‌کنند و نظر می‌دهند. یکی از بوی عطرش می‌گوید و یکی از اتوی لباسش. انگار که واقعا برایشان خیلی مهم است که مدیرشان چه پوشیده است. بعضی‌ها که برای عقب نماندن از قافله می‌گویند که بله ما همین مدل مانتو و همین عطر را هم داریم!


محبتی خالصانه

با یکی از بچه‌ها هم‌صحبت می‌شوم. محدثه ۱۴ سال دارد و از آن دخترک‌های شیطان مدرسه است. می‌گوید کلاس پنجم است. او عاشق مدرسه است و با لحنی که هنوز با کودکی آمیخته است، می‌گوید: «سال دیگه می‌خوام برم کلاس ششم. خیلی مدرسه رو دوست دارم. راهم به مدرسه دور است، ولی همیشه سر موقع می‌آم و معلم‌ها رو اذیت نمی‌کنم.» دور حیاط که می‌چرخم بعضی بچه‌ها آرام به سمتم می‌آیند و لحظه‌ای در آغوشم فرومی‌روند. دریغ نمی‌کنم، ولی امیدوارم که کمی و کاستی آغوش در خانه‌هایشان نداشته باشند.

آن‌قدر محبت دارند که ساندویچ‌های کوچک گاز زده نان و پنیرشان را بدون نگرانی از گرسنگی خودشان تعارف می‌کنند و اگر لقمه‌ای از آن نان را مهمان نشوی و دستشان را رد کنی به‌قدری ناراحت می‌شوند که عمیق در خودشان فرو می‌روند. نمی‌دانم چرا توقع این همه محبت را از دانش‌آموزان این مدرسه نداشتم! محبتی عجیب دارند.


چاقویی که شاخه گل شد

زنگ تفریح تمام می‌شود و بچه‌ها را راهی کلاس‌هایشان می‌کنند. روی در هر کلاس پایه و نام بچه‌ها نوشته شده است. هر کلاس حدود ۱۰ نفری را در خود جای داده است. تا بچه‌ها سروسامان بگیرند و با شیطنت‌های خاص خودشان سرکلاس بروند خانم واحدی من را با یکی از معلم‌های مدرسه آشنا می‌کند که خاطره عجیبی از ۱۵ سال سابقه کار در این مدرسه دارد.

شهربانو دستجردی که بدون شناخت از بچه‌های استثنایی به این مدارس می‌آمده، می‌گوید: راستش را بخواهید اوایل کار برایم سخت بود. در رتبه‌ها و تقسیم‌بندی‌ها در حوزه بچه‌های استثنایی قبول شده بودم. فکر می‌کردم که نمی‌توانم کار کنم، ولی بعد که بچه‌ها را دیدم نظرم تغییر کرد و از انتخابم یا شاید هم انتخاب‌شدنم خوشحال شدم. در این سال‌ها پایه آمادگی برایم سخت‌تر بود، ولی با صبر و حوصله پیش بچه‌ها ماندم. ما در پایه آمادگی یک بخش از کار‌های خانواده را هم باید انجام دهیم و همین کار را سخت‌تر می‌کند. 

یادم است سال‌های هفتم یا هشتم خدمتم بود که یک پسر بچه از بهزیستی در پایه آمادگی شاگرد من شد. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و این بچه فشار‌های بدی را متحمل شده بود. این بچه باوجود اینکه سن بیشتری داشت در این پایه نشست. نسبت به من و بچه‌ها همیشه خشم و غضب داشت و با حالت خاصی دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد. بچه‌ها را می‌زد و گاهی من را هم اذیت می‌کرد، ولی چندان توجه نمی‌کردم تا شاید این‌کار‌ها را کنار بگذارد، اما فایده‌ای نداشت تا اینکه یک روز زنگ تفریح که شد همه بچه‌ها را از کلاس بیرون کرد و نگذاشت من بیرون بروم. 

سعی کردم آرامش کنم و ناز و نوازشش کردم که اتفاق خاصی رخ ندهد

یک چاقو از جیبش درآورد و می‌خواست به من حمله کند. سعی کردم آرامش کنم و ناز و نوازشش کردم که اتفاق خاصی رخ ندهد. کمی آرام شد، ولی دوباره حالت حمله گرفت. مربی‌ها را خبر کردم و بچه را گرفتند و به بهزیستی بردند. یک هفته‌ای مدرسه نیامد، ولی بعد از یک هفته با یک شاخه گل مدرسه آمد و آنچنان به بغلم چسبیده بود که باورم نمی‌شد همان بچه باشد. اخلاقش خیلی خوب شده بود، ولی حیف که دیگر اواخر سال شده بود و تعطیلات تابستانی شد و من آن بچه را دیگر ندیدم. این خاطره را هم بگویم بد نیست. 

احساس این بچه‌ها برای من خیلی عجیب و ستودنی است و از یک موضوع من همیشه افسوس می‌خورم. یک سال روز معلم، یکی از بچه‌ها برایم قوری هدیه آورده بود و من، چون دیدم قوری است در هدیه‌اش را باز نکردم. گذشت تا اینکه ۶-۷ ماه بعد که در جعبه را باز کردم دیدم بچه داخل قوری را پر از گل‌های ریز کرده است. با خودم گفتم کاش همان روز در هدیه‌اش را باز می‌کردم و برای این خلاقیت از او تشکر می‌کردم.


فقط کمی تأخیر

ساعات درسی این مدرسه مثل دیگر مدارس از ساعت ۷:۳۰ شروع می‌شود و در ساعت ۱۲:۳۰ خاتمه می‌یابد و بچه‌ها ۴ زنگ دارند. مدرسه پیوند ۱۱ کلاس و ۱۳ معلم دارد که این معلم‌ها همه در رشته کودکان استثنایی تحصیل کرده‌اند و در این زمینه تخصص دارند. با هماهنگی مدیر و معلم سر یکی از کلاس‌ها می‌رویم. کلاس پیش‌دبستانی یا همان آمادگی را انتخاب می‌کنیم. بچه‌ها روی صندلی‌های کوچک رنگ رنگی نشسته‌اند و مشغول نقاشی اشکال هندسی هستند. 

هنوز هم باورم نمی‌شود که همه چیز یک جور دیگر نیست. همه چیز عادی است و فرقی نمی‌کند فقط کمی تأخیر دارد؛ کمی تأخیر در کودکی، در نوشتن، در گفتن، در خواندن و در آموختن.


 

 

مدرسه، بهترین تفریح بچه‌ها

مریم حاج کاظمی، معلم کلاس، است که رشته دانشگاهی‌اش هم کودکان استثنایی بوده. در این مدرسه او به معلمی پرکار و دلسوز معروف است. کنار یکی از بچه‌ها صندلی می‌گذارم و من هم سرکلاس این معلم دلسوز می‌نشینم. برای آنکه توانایی بچه‌ها را به ما نشان دهد شروع به سؤال‌کردن از بچه‌ها می‌کند. از اعضای بدن شروع می‌کند و بلند اعضای صورت را می‌گوید تا بچه‌ها با دست نشان دهند. 

بعد شروع به شمردن می‌کنند. اعداد را از یک تا ده می‌شمارند و خوشحال هستند که توانایی‌شان را به رخ من کشیده‌اند. دفتر‌های نقاشی‌شان را باز می‌کنند و شروع به نشان دادن نقاشی‌هایشان می‌کنند و از تعریف‌ها و آفرین‌های من لذت می‌برند مانند هر کودک دیگری که نیاز به تأیید و تشویق دارد. مانند هر کودک دیگری...

با بچه‌ها که هم‌صحبت می‌شوم می‌خواهم برایم شعری بخوانند و همان شعر معروف یک توپ قل قلی را می‌خوانند هرچند خیلی زود به هدیه بابا می‌رسند و شعر را خلاصه می‌کنند! از بچه‌ها می‌خواهم برایم از تفریحاتشان بگویند و جا‌هایی که برای گشت و گذار می‌روند. جالب است که همه می‌گویند: مدرسه و خاطراتشان از همین مدرسه آمدن و رفتن است. اینکه تفریحشان مدرسه است خوب است، ولی امیدوارم که تنها تفریحشان مدرسه نباشد!


مهارت مقدم بر خواندن و نوشتن

زنگ تفریح می‌خورد و با معلم این کلاس که از صبر و حوصله‌اش همه تعریف می‌کنند درباره سال‌های خدمتش صحبت می‌کنم. او می‌گوید: ۱۸ سال سابقه کار دارم و ۱۰ سال است که در مدرسه پیوند هستم. کار سخت است، ولی با سختی‌ها کنار می‌آیم. هرکاری سختی خودش را دارد و باید تحمل کرد، اما من پایه‌ای که درس می‌دهم دوست دارم، چون پایه مهارتی است. بچه‌ها در پایه آمادگی مهارت‌ها را به خوبی یاد می‌گیرند و با مفاهیم آشنا می‌شوند. 

به نظر من مهم‌تر از اینکه بچه‌ها خواندن و نوشتن یاد بگیرند باید مهارت‌ها را بیاموزند و تعاملات اجتماعی را یاد بگیرند

در همین کلاس است که بچه‌ها با مفاهیم سرما و گرما، شوری و شیرینی، وسایل نقلیه و دیگر مسائل آشنا می‌شوند. شده است که در این پایه من یک دانش‌آموز را دوباره دیده‌ام، ولی ناراحت نشده‌ام و با دوست داشتن بچه‌ها کارم را ادامه داده‌ام. در این پایه به نظر من مهم‌تر از اینکه بچه‌ها خواندن و نوشتن یاد بگیرند باید مهارت‌ها را بیاموزند و تعاملات اجتماعی را یاد بگیرند.

کار با بچه‌های استثنایی خوب و اثربخش است، اما من در نظر دارم در ادامه سراغ بچه‌هایی بروم که اختلالات یادگیری دارند. به‌نظرم کار کردن با این بچه‌ها مؤثرتر است و با یک‌سری تمرینات مشکل بچه‌ها حل می‌شود.

 

معلمی همراه با صبوری و عاشقی

دوباره ساعت کلاس می‌شود و بچه‌ها به کلاس می‌روند. معلم‌های این مدرسه همه صبری دوست‌داشتنی دارند. صبری که با عشق آمیخته شده است و دلیل کارکردن آن‌ها شده است. کاری که به نتیجه آن نمی‌اندیشند و فقط به لحظه‌هایی می‌اندیشند که کودکانی شاد در کنارشان به اندازه توانایی خودشان رشد کنند نه به اندازه توقع دیگران.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44